یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که در جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به اتش گفت کین اشوب چیست
نی به اتش گفت کین اشوب چیست
مر تورا زین سوختن مطلوب چیست
گفت اتش بی سبب نفروختم
گفت اتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
زان که میگفتی نییم با صد و مود
زان که میگفتی نییم با صد و مود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
No comments:
Post a Comment