بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که میبينم
کمين از گوشهای کردهست و تير اندر کمان دارد
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با ديگری خوردهست و با من سر گران دارد
ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را
بدين سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
No comments:
Post a Comment