Friday, August 3, 2007

بعضی موقع ها آدم خیلی دلش میگیره


ميبينم صورتم رو تو آينه
با لبي خسته ميپرسم از خودم
اين غريبه كيه از من چي ميخواد…
اون به من يا من به اون خيره شدم
باورم نميشه هر چي ميبينم
چشامو يه لحظه رو هم ميذارم
به خودم ميگم كه اين صورتكه
ميتونم از صورتم برش دارم
ميكشم دستم رو روي صورتم
هرچي بايد بدونم دستم ميگه
من و توي آينه نشون ميده
ميگه اين تويي نه هيچ كس ديگه
جاي پاهاي تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه ها
روبروي صورته تا بدوني
حالا امروز چي ازت مونده به جا…
آينه ميگه تو هموني كه يه روز
ميخواستي خورشيد رو با دست بگيري
ولي امروز شهر شب خونت شده
داري بي صدا تو قلبت ميميري
ميشكنم آينه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آينه ميشكنه هزار تيكه ميشه
اما باز تو هر تيكه اش عكس منه
عكس ها با دهن كجي بهم ميگن
چشم اميد رو ببر از آسمون
روز ها با هم ديگه فرقي ندارن
بوي كهنگي ميدن تمومشون…

No comments: