Thursday, December 6, 2007

شیخ اجل پوز می زند


از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی از این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه، تا که خبر می‌رسد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکت شود، بدیدم و مشتاق تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر، همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول به دیدن او دیده‌ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
اول خود التفات نبودش به صید من
آخر چنین اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق در مسم افتاد و زر شدم

No comments: