Tuesday, December 18, 2007

آزادی


روزی دگر بود امروز...ته مزه پرمعنا ترین کلمه عالم وجودیت یعنی آزادی چشیده شد...لیکن به غایت کم رنگ تر وبی ارزش تراز معنای ژرف آن...مفهومی که در پای آن بسی جانها, خاکها, موطن ها, ناموسها به خواسته قربانی شده ...پروازی که مولانا آرزویش می کند تا فارغ از قفس تن به هوای سرکویش پرو بالی بزند...لحظه ای که مولاعلی با فرق شکافته به خدای کعبه قسم یاد می کند که آزاد شدم...حالی که شنیدم ازدوست پیری نقل از تیرباران طیب حاج رضایی در سنه 1342 که برادر سر برسجده نجوا می کرد "برادر آزاد شدی"...نگاهی که باعث شد نلسون ماندلاها, گاندی ها , مصدق ها, ویلیام والاس ها معرفی شوند...صدای سکوتی که درکوهستان شنیده می شود...طی طریقی که درویشی به عطار نیشابوری نشان داد و سر بر دیوار نهاد و روح از بدن آزاد کرد...ادامه دارد
تحریر شد درتورنتو
پامک

Thursday, December 6, 2007

شیخ اجل پوز می زند


از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی از این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه، تا که خبر می‌رسد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکت شود، بدیدم و مشتاق تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر، همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول به دیدن او دیده‌ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
اول خود التفات نبودش به صید من
آخر چنین اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق در مسم افتاد و زر شدم